ای وای خدای من زمان چه بیرحم است
چه حس غريبي درآن لحظه بود
كه با تو نشستم به گفت وشنود
ترا ديده بودم پس از سالها
پس از عاشقانه ترينم سرود
چه بيداري خوب رويا وشي
به خواب خوش دشتها مي نمود
نشستم کنارت، دلم مثل موج
گهی در فراز و گهی در فرود
ترا از كجا آن بهار قشنگ
به مهماني چشمم آورده بود
تو مثل شكوفه پر از تازگي
من اما چو برگي كه افتاده زود
طنين نگاهت هم آهنگ ساز
پر از سوز تار و پر از شور عود
تو آسوده خاطر از آزار من
من آسوده از چشم تنگ وحسود
نه چشم از نگاه تو دل مي بريد
نه قلبم رها ميشد از تاروپود
به چشمت كه روزي دل از من ربود
رسيدم، وليكن چه حاصل چه سود
رسيدم زماني كه ديگر نبود
از آن آتش گرم جز خاك و دود
سقوط من و رفتن تو به ناز
من از جنس باران تو از جنس رود
و اي كاش باران، كه لطفش فزون،
غمت را چو گرد از دلم مي زدود
عميد رضا مشايخي
تهران بهار 86