Wednesday 1 October 2008

*Parvaneh

Friday 26 September 2008

*ای غایب از نظر

پروانۀ عزیزتر از شاخه نباتم، ای ترک شیرازی من، درود بر تو. شب گذشته در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد و حالتی رفت که محراب لبانم بفریاد آمد و این چند بیت را در خیال تو سرود، که امیدوارم آنرا بپذیری. به امید دیدارت در شیراز وقتی که شمع و گل و تو و بلبل همه جمع باشند و تو بیائی و رحم به تنهائی ما کنی.ـ

فدای خال هندویت. حافظ تو

.

ای پروانۀ فرید به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم

زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کین آینه خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

Wednesday 24 September 2008

*یک کلام عاشقانه

قطعه "کلام عاشقانه" را به عنوان هدیه شاخه گلی... برای توسرودم... " مهر"

از این خاک سرد بر خواهم خاست

...

حریر بالهایت را به عاریت خواهم خواست

در امتداد رنگین کمان پرخواهم کشید

به سرزمین مه آلوده رویا ها

برای خورشید دست تکان خواهم داد

و برای فرشتگان همسفر خواهم گفت

قصه پروانه ای را که عاشق بود ، عاشق عاشق

اما سرگردان دل بود

که نمیدانست در کدامین شب

درکدامین پیچ جاده گرد آلوده

در راه کدامین سرزمین دور

پای کدامین تکدرخت خمیده

فراموش مانده است

* * *

در آنسوی رنگین کمان خیال

از شهر زمرد ، برگ سبزی از بوته ریحان

از شهر یاقوت ، یک مشت نار دانه سرخ

از شهر الماس ، یک ستاره کوچک شاد

به ارمغان خواهم آورد

* * *

برگ ریحان را زینت گیسوانت خواهم کرد

گردنبندی از یک مشت ناردانه سرخ برایت خواهم ساخت

و ستاره کوچک شاد را همچون مرواریدی درخشان

در صدفی از قلب افسرده ام بر سینه ات خواهم آویخت

* * *

برگ ریحان از آن تو

ناردانه از آن تو

قلب تپنده از درخشش ستاره کوچک شاد از آن تو

و

یک کلام عاشقانه مال من

... ... ...

*برای تو


پروانه جان، اینها را برای تو نوشتم. فقط برای تو.
امیدوارم خوشت بیاید.
"رها"
.

دلم با تو هـزاران حرف دارد

ولی دیدم خموشی صـرف دارد

من آن تنهـا درختم در بیابان

که در پا آب و بر سـر برف دارد

*****

از اینجا تا تو، صد منزل خیال است

من و تو بودمان هم بی­زوال است

همیشه عقـل من استاد من بود

ولی حالا که مستم عقل، لال است

*****

تو را من از صدایت می­شناسم

تو را از خنـده­ هایت می­شناسم

اگر حتی تو را هـرگز نبینـم

تو را باز از صـدایت می­شناسم

*****

شدم شمـع و شدی پروانۀ من

خیـال تو شده همخـانۀ من

در اوج بیقـراریهـا گذارد

خیـالت، سر به روی شانۀ من

Sunday 20 July 2008

*مرا دریاب

پروانه عزيز ديشب شعر گونه‌اي گفتم در انديشه وطن و با ياد ايران عزيز كه اينك مظلومانه اسير بيداد ا
ت.خ.ـ 20 جولای 2008

منم ايران ، سرزمين جاويد اهورايي

خسته و رنجور

با ديدگاني خونبار و قلبي آكنده از اندوه

با بازواني پيچيده در زنجير استبداد

با چهره‌اي گلفام از سيلي بيداد

با پيكري زخمي از دشنه اهريمن

اما هنوز ،

مغرور و پا برجا

ايستاده بر قلة پرافتخار پيشينه‌ام .

اينك ،

روح مزديسنا را در صور اهورايي پندار نيك خواهم دميد و نام تو را فرياد خواهم كرد و به گفتار و كردار نيك فرا خواهمت خواند.

نام تو را ،

نام نيك تو را ،

فرزندم !

نام تو را فرياد برخواهم آورد

اي روح سرگشته آريايي !

كه هان !

اي فرزند اهورا !

اي سلاله كوروش و داريوش !

اينك،

پارسه را به ميراث تو بخشيده‌ام ؛

بنگر،

تمامي سنگها و ستونهايش نام تو را بي صدا فرياد مي كنند.

اينك،

كمان آرش را به دستان پرتوان تو سپرده ام ؛

برخيز و كمان برگير و طرحي نو در انداز ،

تير عشق را رها ساز

با من بگوي !

قلمرو انديشه‌ات كجاست ؟

پندار نيكت را حد و مرزي هست ؟

نام تو را فرياد بر خواهم آورد

نام نيك تو را ،

فرزندم !

اين بار الفباي شاهنامه را به تو خواهم آموخت ؛

آيا صداي فردوسي را مي شنوي ؟

و آهنگ دلنشين و مردانه‌اش را ؟

و حس مي كني رنج سي ساله‌اي كه پارسيان را بدان زنده ساخت ؟

بنگر !

هم اوست كه با ديدگان بي فروغ چشم اميد به تو دوخته است.

نام تو را فرياد برخواهم آورد

نام نيك تو را ،

فرزندم !

صد افسوس ،

آتش مقدسي كه زرتشت برافروخت رو به خاموشي است.

وه كه آتش زنة هميّت تو را مي طلبد.

برخيز !

برخيز و آتش اهورايي برافروز !

برخيز و كمان آرش برگير !

برخيز و تاج كوروش بر سر نِه !

برخيز و شاهنامه را زمزمه كن !

آه فرزندم

مرا درياب !

مام خويش را درياب !

ايران را درياب !











Friday 11 July 2008

Love is the centre of creation

I live for love and I die for love

There is nothing to live for

in the world of shape and form.

All the stars live for love

All the atoms exist for love

Love is the centre of creation

There is nothing will remain

if we take the love out of life.

Now my best beloved

I live for you and I die for you

With my white wings

I hold you close to my heart

What is the good of the wings

if not to be opened for love?

With my shiny beak

I groom you every moment of my life

What is the good of a beak

if not to be used for love?

With my golden claws

I bring you the food of life

What is the good of a claw

if not to be raised for love?

Now with all that love I have for you

I lay down beside you

And I feel I am no one but you.


Parvin Stanley

Monday 9 June 2008

*دیدار

ای وای خدای من زمان چه بیرحم است

چه حس غريبي درآن لحظه بود

كه با تو نشستم به گفت وشنود

ترا ديده بودم پس از سالها

پس از عاشقانه ترينم سرود

چه بيداري خوب رويا وشي

به خواب خوش دشتها مي نمود

نشستم کنارت، دلم مثل موج

گهی در فراز و گهی در فرود

ترا از كجا آن بهار قشنگ

به مهماني چشمم آورده بود

تو مثل شكوفه پر از تازگي

من اما چو برگي كه افتاده زود

طنين نگاهت هم آهنگ ساز

پر از سوز تار و پر از شور عود

تو آسوده خاطر از آزار من

من آسوده از چشم تنگ وحسود

نه چشم از نگاه تو دل مي بريد

نه قلبم رها ميشد از تاروپود

به چشمت كه روزي دل از من ربود

رسيدم، وليكن چه حاصل چه سود

رسيدم زماني كه ديگر نبود

از آن آتش گرم جز خاك و دود

سقوط من و رفتن تو به ناز

من از جنس باران تو از جنس رود

و اي كاش باران، كه لطفش فزون،
غمت را چو گرد از دلم مي زدود

عميد رضا مشايخي

تهران بهار 86