Sunday, 20 July 2008

*مرا دریاب

پروانه عزيز ديشب شعر گونه‌اي گفتم در انديشه وطن و با ياد ايران عزيز كه اينك مظلومانه اسير بيداد ا
ت.خ.ـ 20 جولای 2008

منم ايران ، سرزمين جاويد اهورايي

خسته و رنجور

با ديدگاني خونبار و قلبي آكنده از اندوه

با بازواني پيچيده در زنجير استبداد

با چهره‌اي گلفام از سيلي بيداد

با پيكري زخمي از دشنه اهريمن

اما هنوز ،

مغرور و پا برجا

ايستاده بر قلة پرافتخار پيشينه‌ام .

اينك ،

روح مزديسنا را در صور اهورايي پندار نيك خواهم دميد و نام تو را فرياد خواهم كرد و به گفتار و كردار نيك فرا خواهمت خواند.

نام تو را ،

نام نيك تو را ،

فرزندم !

نام تو را فرياد برخواهم آورد

اي روح سرگشته آريايي !

كه هان !

اي فرزند اهورا !

اي سلاله كوروش و داريوش !

اينك،

پارسه را به ميراث تو بخشيده‌ام ؛

بنگر،

تمامي سنگها و ستونهايش نام تو را بي صدا فرياد مي كنند.

اينك،

كمان آرش را به دستان پرتوان تو سپرده ام ؛

برخيز و كمان برگير و طرحي نو در انداز ،

تير عشق را رها ساز

با من بگوي !

قلمرو انديشه‌ات كجاست ؟

پندار نيكت را حد و مرزي هست ؟

نام تو را فرياد بر خواهم آورد

نام نيك تو را ،

فرزندم !

اين بار الفباي شاهنامه را به تو خواهم آموخت ؛

آيا صداي فردوسي را مي شنوي ؟

و آهنگ دلنشين و مردانه‌اش را ؟

و حس مي كني رنج سي ساله‌اي كه پارسيان را بدان زنده ساخت ؟

بنگر !

هم اوست كه با ديدگان بي فروغ چشم اميد به تو دوخته است.

نام تو را فرياد برخواهم آورد

نام نيك تو را ،

فرزندم !

صد افسوس ،

آتش مقدسي كه زرتشت برافروخت رو به خاموشي است.

وه كه آتش زنة هميّت تو را مي طلبد.

برخيز !

برخيز و آتش اهورايي برافروز !

برخيز و كمان آرش برگير !

برخيز و تاج كوروش بر سر نِه !

برخيز و شاهنامه را زمزمه كن !

آه فرزندم

مرا درياب !

مام خويش را درياب !

ايران را درياب !











Friday, 11 July 2008

Love is the centre of creation

I live for love and I die for love

There is nothing to live for

in the world of shape and form.

All the stars live for love

All the atoms exist for love

Love is the centre of creation

There is nothing will remain

if we take the love out of life.

Now my best beloved

I live for you and I die for you

With my white wings

I hold you close to my heart

What is the good of the wings

if not to be opened for love?

With my shiny beak

I groom you every moment of my life

What is the good of a beak

if not to be used for love?

With my golden claws

I bring you the food of life

What is the good of a claw

if not to be raised for love?

Now with all that love I have for you

I lay down beside you

And I feel I am no one but you.


Parvin Stanley

Monday, 9 June 2008

*دیدار

ای وای خدای من زمان چه بیرحم است

چه حس غريبي درآن لحظه بود

كه با تو نشستم به گفت وشنود

ترا ديده بودم پس از سالها

پس از عاشقانه ترينم سرود

چه بيداري خوب رويا وشي

به خواب خوش دشتها مي نمود

نشستم کنارت، دلم مثل موج

گهی در فراز و گهی در فرود

ترا از كجا آن بهار قشنگ

به مهماني چشمم آورده بود

تو مثل شكوفه پر از تازگي

من اما چو برگي كه افتاده زود

طنين نگاهت هم آهنگ ساز

پر از سوز تار و پر از شور عود

تو آسوده خاطر از آزار من

من آسوده از چشم تنگ وحسود

نه چشم از نگاه تو دل مي بريد

نه قلبم رها ميشد از تاروپود

به چشمت كه روزي دل از من ربود

رسيدم، وليكن چه حاصل چه سود

رسيدم زماني كه ديگر نبود

از آن آتش گرم جز خاك و دود

سقوط من و رفتن تو به ناز

من از جنس باران تو از جنس رود

و اي كاش باران، كه لطفش فزون،
غمت را چو گرد از دلم مي زدود

عميد رضا مشايخي

تهران بهار 86

Tuesday, 3 June 2008

*Bird of Love

A bird came into a heart
A bird came into a heart and wondered,
Where have I come?
How can I find my way out?
How did I get here?
Heart was surprised as much.
As bird was looking for answers, flying all around,
heart beat faster and faster.
Heart was happy and told bird not to worry, things will be right.
Bird said: tell me about yourself!
What are you? What are you made of?
And your purpose?
Heart was thinking,
nobody ever asked such questions before,
Bird thought; such a wonderful creature but can’t fly;
Heart said: I move the world!
I have always been and will ever be.
No beginning no end, my source is life and my end is endless.
Bird was mystified and puzzled!
What’s the meaning of all this?
She had seen bird’s nest,
and how it could break with a strong wind.
She had migrated from place to place,
and had escaped the cold winter and the summer heat.
but never such permanent feelings, never such assurance.
............... little by little, bird started to feel the same signs herself. However;
happy but uneasy, deep feelings but unassured, relieved but expecting.
She thought; should I find a way out or stay? fly or settle?
Heart said: look at the blood that flows through me!
It goes everywhere, yet it comes home so that it can flow again.
It fights the elements and gets injured but here is the source of its comfort,
The source of new life again and again,
Though it can deny me, nevertheless I am.
Bird said: Can you describe yourself more? Can you say the magic word?
Heart said: No need! Know yourself and the love that speaks.
Ramses
Oct. 1997

Wednesday, 28 May 2008

*آواز پروانه

پاسُخی به سُروده ی پروانه جان فرید

با مهر بی پایان

آبتین آیینه

آنچنان به تو دل سپرده ام

که واژه ها

آواز ِ پروانه را شکار می کنند


و آوای ساز ِ سکوت

سایه سنگی بر دریچه ی گوش می نشاند

نگاه از چشم می گریزد

و عشق (اِشگ) از مستانگی تهی می گردد

آنگاه

این تاخته ی باخته

بیگانه ایست

که نه از تو نشانی دارد نه از من

من در هیچستان بر تارهایی گیج

پرده های بی درگاه می نوازم

و تو نمی پرسی

تازه رسیده، از کجا می نوازیی؟

بدین گونه آهوی آرزو را

در باغ ِ چشمانم می کشانم

تا پرده های پنهان و نهان

دانه های نیاز را

در آتش ِ آب افروخته گرداند

تا این گسسته

از دورترین دور

تا نخستین نگین ِ نگاه

از جان ها برون درآید

تا خرده خردها

در پردیس ِ آرزو

پرواز کنند

تا پیکر ِ آزادی از پیچش های پیچیده روزنه ها

تن گشاید

تا آسمان خراش ها و دریا شکن ها

در شکاف ِ زمین بوسه زنند؛

تا دم ِ تنهایی نوش دارویش را

بازستاند

تا سیمرغ بر خوشه ِ پروین نشیند

کوه های ابری را

به نیاز راه کشانی کند

تا زمین زنده بماند.

27مه 2008

گوتنبرگ - سوئد


Tuesday, 20 May 2008

*In Response

After a long journey
and much anticipation
I finally came to your door.
My heart was beating fast
as I reached for the bell.
I could see your shadow
behind the stained glass door.
You finally opened the door.
I was all smile and happy
I offered you the flowers
which I had picked with my own hands.
and then .......
you took a big bucket of water
and splashed me all over.
For a few moment, I was in shock
as I stood there flower in hand
and drenched.
I smiled in disbelief
and then I could not stop laughing.
You smiled and invited me in.
But I didn't know what to expect next
so I turned around and kept on going.

With love,
Ramses

*Dream

Dear Par-va-neh,
Here is a bit of my poetry.
I usually don't share my poetry.
So you're very special.
Ramses
.

You were in a great act of walking on a thin line.

The fear of falling turned you into a bird

and you flew towards the stars of understanding.

Tired of the flight in the clouds of doubts

you turned into a deer

and started running through the deserts of love.

Thirsty and never reaching the mirage

you turned into a fish.

Now you were swimming

in the vast ocean of mercy.

Through the grace of God

you were turned into an angel

carrying a chalice of light.

And you made a difference

as all things looked so clear and bright.


Ramses

4:00 AM Jan. 28, 1999