منم ايران ، سرزمين جاويد اهورايي | | | ||||||||
| | | ||||||||
خسته و رنجور | | | ||||||||
با ديدگاني خونبار و قلبي آكنده از اندوه | | | ||||||||
با بازواني پيچيده در زنجير استبداد | | | ||||||||
با چهرهاي گلفام از سيلي بيداد | | | ||||||||
با پيكري زخمي از دشنه اهريمن | | | ||||||||
اما هنوز ، | | | ||||||||
مغرور و پا برجا | | | ||||||||
| | ايستاده بر قلة پرافتخار پيشينهام . | ||||||||
| | | ||||||||
اينك ، | | | ||||||||
| | روح مزديسنا را در صور اهورايي پندار نيك خواهم دميد و نام تو را فرياد خواهم كرد و به گفتار و كردار نيك فرا خواهمت خواند. | ||||||||
نام تو را ، | | | ||||||||
| نام نيك تو را ، | | ||||||||
| | فرزندم ! | ||||||||
نام تو را فرياد برخواهم آورد | | | ||||||||
| | اي روح سرگشته آريايي ! | ||||||||
كه هان ! | | | ||||||||
| | اي فرزند اهورا ! | ||||||||
| | اي سلاله كوروش و داريوش ! | ||||||||
اينك، | | | ||||||||
| | پارسه را به ميراث تو بخشيدهام ؛ | ||||||||
بنگر، | | | ||||||||
| | تمامي سنگها و ستونهايش نام تو را بي صدا فرياد مي كنند. | ||||||||
اينك، | | | ||||||||
| | كمان آرش را به دستان پرتوان تو سپرده ام ؛ | ||||||||
| | برخيز و كمان برگير و طرحي نو در انداز ، | ||||||||
| | تير عشق را رها ساز | ||||||||
با من بگوي ! | | | ||||||||
| | قلمرو انديشهات كجاست ؟ | ||||||||
| | پندار نيكت را حد و مرزي هست ؟ | ||||||||
نام تو را فرياد بر خواهم آورد | | | ||||||||
| نام نيك تو را ، | | ||||||||
| | فرزندم ! | ||||||||
| | | ||||||||
| | | ||||||||
اين بار الفباي شاهنامه را به تو خواهم آموخت ؛ | | |
| |||||||
آيا صداي فردوسي را مي شنوي ؟ | | |
| |||||||
و آهنگ دلنشين و مردانهاش را ؟ | | |
| |||||||
و حس مي كني رنج سي سالهاي كه پارسيان را بدان زنده ساخت ؟ | |
| ||||||||
بنگر ! | |
| ||||||||
| هم اوست كه با ديدگان بي فروغ چشم اميد به تو دوخته است. |
| ||||||||
| |
| ||||||||
نام تو را فرياد برخواهم آورد | |
| ||||||||
| نام نيك تو را ، |
| ||||||||
| فرزندم ! |
| ||||||||
| |
| ||||||||
صد افسوس ، | |
| ||||||||
| آتش مقدسي كه زرتشت برافروخت رو به خاموشي است. |
| ||||||||
| وه كه آتش زنة هميّت تو را مي طلبد. |
| ||||||||
برخيز ! | |
| ||||||||
| برخيز و آتش اهورايي برافروز ! |
| ||||||||
| برخيز و كمان آرش برگير ! |
| ||||||||
| برخيز و تاج كوروش بر سر نِه ! |
| ||||||||
| برخيز و شاهنامه را زمزمه كن ! |
| ||||||||
آه فرزندم | |
| ||||||||
| مرا درياب ! |
| ||||||||
| مام خويش را درياب ! |
| ||||||||
| ايران را درياب ! |
| ||||||||
Sunday, 20 July 2008
*مرا دریاب
Friday, 11 July 2008
Love is the centre of creation
I live for love and I die for love
There is nothing to live for
in the world of shape and form.
All the stars live for love
All the atoms exist for love
Love is the centre of creation
There is nothing will remain
if we take the love out of life.
Now my best beloved
I live for you and I die for you
With my white wings
I hold you close to my heart
What is the good of the wings
if not to be opened for love?
With my shiny beak
I groom you every moment of my life
What is the good of a beak
if not to be used for love?
With my golden claws
I bring you the food of life
What is the good of a claw
if not to be raised for love?
Now with all that love I have for you
I lay down beside you
And I feel I am no one but you.
Parvin Stanley
Monday, 9 June 2008
*دیدار
ای وای خدای من زمان چه بیرحم است
چه حس غريبي درآن لحظه بود
كه با تو نشستم به گفت وشنود
ترا ديده بودم پس از سالها
پس از عاشقانه ترينم سرود
چه بيداري خوب رويا وشي
به خواب خوش دشتها مي نمود
نشستم کنارت، دلم مثل موج
گهی در فراز و گهی در فرود
ترا از كجا آن بهار قشنگ
به مهماني چشمم آورده بود
تو مثل شكوفه پر از تازگي
من اما چو برگي كه افتاده زود
طنين نگاهت هم آهنگ ساز
پر از سوز تار و پر از شور عود
تو آسوده خاطر از آزار من
من آسوده از چشم تنگ وحسود
نه چشم از نگاه تو دل مي بريد
نه قلبم رها ميشد از تاروپود
به چشمت كه روزي دل از من ربود
رسيدم، وليكن چه حاصل چه سود
رسيدم زماني كه ديگر نبود
از آن آتش گرم جز خاك و دود
سقوط من و رفتن تو به ناز
من از جنس باران تو از جنس رود
و اي كاش باران، كه لطفش فزون،
غمت را چو گرد از دلم مي زدود
عميد رضا مشايخي
تهران بهار 86
Tuesday, 3 June 2008
*Bird of Love
Wednesday, 28 May 2008
*آواز پروانه
پاسُخی به سُروده ی پروانه جان فرید
با مهر بی پایان
آبتین آیینه
آنچنان به تو دل سپرده ام
که واژه ها
آواز ِ پروانه را شکار می کنند
و آوای ساز ِ سکوت
سایه سنگی بر دریچه ی گوش می نشاند
نگاه از چشم می گریزد
و عشق (اِشگ) از مستانگی تهی می گردد
آنگاه
این تاخته ی باخته
بیگانه ایست
که نه از تو نشانی دارد نه از من
من در هیچستان بر تارهایی گیج
پرده های بی درگاه می نوازم
و تو نمی پرسی
تازه رسیده، از کجا می نوازیی؟
بدین گونه آهوی آرزو را
در باغ ِ چشمانم می کشانم
تا پرده های پنهان و نهان
دانه های نیاز را
در آتش ِ آب افروخته گرداند
تا این گسسته
از دورترین دور
تا نخستین نگین ِ نگاه
از جان ها برون درآید
تا خرده خردها
در پردیس ِ آرزو
پرواز کنند
تا پیکر ِ آزادی از پیچش های پیچیده روزنه ها
تن گشاید
تا آسمان خراش ها و دریا شکن ها
در شکاف ِ زمین بوسه زنند؛
تا دم ِ تنهایی نوش دارویش را
بازستاند
تا سیمرغ بر خوشه ِ پروین نشیند
کوه های ابری را
به نیاز راه کشانی کند
تا زمین زنده بماند.
27مه 2008
گوتنبرگ - سوئد
Tuesday, 20 May 2008
*In Response
With love,
*Dream
.
You were in a great act of walking on a thin line.
The fear of falling turned you into a bird
and you flew towards the stars of understanding.
Tired of the flight in the clouds of doubts
you turned into a deer
and started running through the deserts of love.
Thirsty and never reaching the mirage
you turned into a fish.
Now you were swimming
in the vast ocean of mercy.
Through the grace of God
you were turned into an angel
carrying a chalice of light.
And you made a difference
as all things looked so clear and bright.
Ramses
4:00 AM Jan. 28, 1999